نام کاربری یا نشانی ایمیل
رمز عبور
مرا به خاطر بسپار
شهید ذکریا آزادی در فروردین ماه سال ۱۳۴۹ در روستای آغوزلو از توابع شهرستان خدابنده قدم به عرصه ی هستی نهاد و پس از پذیرش قطعنامه در تاریخ ۱۶ مرداد سال ۶۷در دره ی شاخ آموز شهر بانه بر اثر برخورد ترکش خمپاره به ناحیه سر به درجه ی رفیع شهادت رسید. به گزارش اشراق۲۴،شیخ […]
شهید ذکریا آزادی در فروردین ماه سال ۱۳۴۹ در روستای آغوزلو از توابع شهرستان خدابنده قدم به عرصه ی هستی نهاد و پس از پذیرش قطعنامه در تاریخ ۱۶ مرداد سال ۶۷در دره ی شاخ آموز شهر بانه بر اثر برخورد ترکش خمپاره به ناحیه سر به درجه ی رفیع شهادت رسید.
به گزارش اشراق۲۴،شیخ ذکریا آزادی ,فرزند میرزا علی اصغر,در فروردین ماه سال ۱۳۴۹ در روستای آغوزلو از توابع شهرستان خدابنده, قدم یه عرصه ی هستی نهاد , پدرش میرزا علی اصغر ,پیرمرد باصفایی است که علاوه برکشاورزی ,هفت سالی استاد مکتب بوده او از دوران کودکی شیخ به خبرنگار اشراق۲۴ چنین گفت: “وقتی خواستم نام او را در گوشش زمزمه کنم ,تفالی به قران زده ونام زیبای ذکریا را یرایش انتخاب کردم مادرش خانم مه لقا آزادی بانویی مومنه و اهل تقوا بود که هیچ گاه نشد بدون وضو به فرزندش شیر بدهد تقریبا از ۵ , ۶ سالگی همراه من به مسجد می آمد و به تقلید از بنده به رکوع و سجود مشغول می شد, از وقتی خردسال بود تا دوران نوجوانی هیچ گاه پیش نیامد که شخصی شکایت اورا به من بکند , آرام و سر به زیر بود. هنوز به سن تکلیف نرسیده نماز می خواند و روزهای خاص مثل شهادت ائمه یا اعیاد مذهبی را پا به پای ما روزه می گرفت . دوران ابتدایی را در مدرسه ی امام خمینی (ره) زادگاهش سپری کرد , وقتی در مقطع ابتدائی درس می خواند شب ها به همراه برادرش حاج ابوالفضل ,در محضر پدر گلستان , بوستان و جوهری و … را فرا گرفت . کم حرف بود و به هر چه از دین می دانست عمل می کرد ,هیچ گاه پیش نیامدبه من یامادرش بی احترامی کند ,به کوچک و بزرگ احترام می گذاشت و با هر کس به زبان خودش حرف می زد,از غیبت فاصله می گرفت،موقع صحبت به صورت خانم ها نگاه نمی کرد ,در سلام دادن همیشه پیش قدم بود و …
سال ۶۲ وارد حوزه ی علمیه امام صادق (ع) شهرستان خدابنده شد, درحوزه ی خدابنده با بزرگوارانی چون شیخ قدرت اله کوچک بیگی ,حاج رضا کاظملو ,حاج آقا طهماسبی , شیخ نبی اله آزادی ,عماد عباسی ,مرحوم قربانعلی رستمی ,میرزا حمداله (پنبه زبانی ) ,غلامعلی عرب خانی ,شیخ کرم خدابنده لو ,سبمان بگلو و … هم دوره و هم حجره بود . مدت سه سال در حوزه ی علمیه فیدار درس علوم دینی و فقهی را آموخت و از محضر اساتیدی همچون عباسعلی مقدم , نجف قلی رجبی , شیخ اسداله صالحی و شیخ احمد دانش و … بهره برد .
اواخر خرداد ماه سال ۶۴ با خاتم رستم خانی عقد کرد و ماحصل این زندگی ۲ ساله ,یک فرزند پسر به نام محمد است.
بعد از سه سال درس خواندن در قیدار به حوزه ی صالحیه ی قزوین انتفالی گرفت ,در حوزه ی قزوین با حاج یونسعلی وحاج رمضانعلی رستمی که دو پسرعمو بودند هم حجره بود و با آفای سعداله حسنی مباحثه می کرد در نهایت جهت لبیک گفتن به ندای هل من ناصر حسین (ع) زمانش , امام خمینی (ره), هفت نوبت , به جبهه های نور علیه ظلمت اعزام شد که در هیچکدام مجروحیتی برنداشت تا اینکه نوبت هفتم و پس از پذیرش قطعنامه در تاریخ ۱۶ مرداد سال ۶۷در دره ی شاخ آموز شهربانه ,بر اثر برخورد ترکش خمپاره به ناحیه سر به درجه ی رفیع شهادت رسید.
در مراسم تشییع پیکر پاکش حاج آقا مقدم (امام جمعه وقت قیدار),آقای مروت اله پرتو (نماینده ی مردم قیدار در مجلس شورای اسلامی),حاج آقا لشکری و جمع کثیری از روحانیون حوزه ی قیدار و قزوین حضور داشتند”.
نحوه شهادت
راوی : دوستان شهید
بنده از جناب آقای فیاض خوئینی که در دره شاخ آموز بانه حضور داشت این را شنیدم در چادر نشسته بودیم و ضمن گوش دادن به رادیو چایی می خوردیم، وقتی رادیو در مورد پذیرش قطعنامعه مطلبی را پخش کرد شهید آزادی آهی کشید و گفت : عچب جنگ تمام شد و ما لایق نشدیم در راه این انقلاب لا اقل یک دست و پایی بدهیم . و بسیار افسوس خورد که دوستانش شهید شده اند. شیخ ذکریا بعداز خوردن چای به سنگر خودشان رفت ، هنوز چند دقیقه از رفتن او نمی گذشت که ترکش خمپاره او و محمد حسین قنبری را که اهل روستای پنبه زبان بود به درجه رفیع شهادت رساند. به همراه آنها یک بسیجی اصفهانی نیز به شدت مجروح شد .
آخرین اعزام
راوی : حاج ابوالفضل (برادر شهید)
دشمن دوبار از حنوب کشور حمله کرده بود تا خرمشهر را مجدداً بگیرد ، امام هم فرمان داده بودند هر که توان دارد برای دفاع برود ، شیخ ذکریا داشت آماده رفتن به جبهه می شد به او گفتم شما این همه رفتی جبهه دیگه کافیه این بار من می خواهم برم ، شیخ گفت : برادر دوستان من همه گی رفته اند مانع رفتن من نشو ، نذار حالا که دوستام رفتن من اینجا بمونم ، با این حال چون من هم تصمیم داشتم برم جبهه ، همراه مادر و شیخ ذکریا به قیدار رفتم در قیدار امام جمعه وقت حاج آقا مقدم که از اساتید ذکریا بود رو به من گفت : آقا ابوالفضل این دفعه شما نروید و بگذارید ذکریا که آماده رفتن است و قبلاً هم ثبت نام کرده اعزام شود، من از شما خواهش میکنم به خانه برگردی تااین بار هم ذکریا به جبهه برود ، نهایتاً من با برادرم خداحافظی کردم و از آنها جدا شدم و مادر ماند تا شیخ را بدرقه کند، بعدها مادر تعریف می کرد که ذکریا به من گفت مادر جان شما برگردید من می خواهم در نماز جمعه شرکت کنم و اعزام ما بعداز ظهر است ، ولی من مخالفت کردم و به او گفتم نه می خواهم بمانم و تو را بدرقه کنم شیخ ذکریا گفت مادرجان خواهش می کنم برگردید نمی خواهم بعداز رفتنم به پشت سرم نگاه کنی ، دوست ندارم خاطره رفتنم تو ذهنت بماند و تو رو ناراحت کند. اگه بمونی این ها جزء خاطراتت می شود، مادرجان شما برگردید. وقت من کم است ، مادر به اصرار برادرم به روستا برگشته بود و شیخ ذکریا بعداز شرکت در نمازجمعه با بسیج طلاب زنجان به منطقه جنگی غرب اعزام شده بودند.
بعداً مادر همیشه می گفت : وقتی ذکریا گفت وقت من کم است فکر کردم می گه باید زود برم اصلاً فکر نکردم منظورش این است که شهید می شود و در این دنیا فرصت ماندن ندارد .
خبر شهادت
راوی : حاج رضا کاظملو
بعداز ۳ سال که در حوزه قیدار درس خواندیم شیخ ذکریا به حوزه قزوین انتقالی گرفت و به دلیل اینکه با انتقالی بنده موافقت نشد نتوانستم او را همراهی کنم و در حوزه قیدار ماندم اما سال بعد بنده نیز انتقالی گرفته و دوباره کنار هم قرار گرفتیم . سال تحصیلی ۶۷ – ۶۶ رو به اتمام بود و با تمام شدن امتحان ها بیشتر طلبه ها به شهرهای خود برگشتند، بنده و شیخ ذکریا در حوزه صالحیه کنار حوض نشسته بودیم و با هم در مورد جبهه رفتن حرف می زدیم ، پدر بنده بیمار بود و شیخ نیز از این جریان اطلاع داشت لذا رو به من گفت با بیماری پدرت صلاح نیست بیای جبهه برو و او را ببر بیمارستان تا انشاالله بهبودی حاصل شود، من هم برم ببینم بابام چی میگه؟ ما چند باری جبهه رفته بودیم ولی برخود لازم می دیدیم که برای هربار رفتن رضایت پدرمان را بگیریم.
با هم آمدیم قیدار و پس از خداحافظی از ایشان بنده رفتم روستای خودمان و چند روز بعد پدرم را بردم ودر بیمارستان شفیعیه زنجان بستری کردم . تقریباً ۲۰ روزی می شد که از همدیگر جدا شده بودیم و من خبری از ایشان نداشتم … دقیقاً در خاطرم نیست چه روزی بود ولی یک شب خواب دیدم یک صفی تشکیل شده که شیخ ذکریا نیز در داخل صف به نوبت ایستاده و همه آنهایی که در اول صف قرار دارند با تأیید شخصی که کنار صف قرار دارد رد می شن و می رن (احتمالاً آن شخص حاج آقا مقدم استادمان بود) بخاطر دارم شیخ ذکریا بی سوال و جواب از کنار آن شخص رد شد و رفت، اما وقتی نوبت به من رسید که از صف جدا شوم آن شخص رو به من گفت تو باید باشی و مانع عبور من شد .
از خواب که بیدار شدم خوابم را اینطوری برای خودم تعبیر کردم که حتماً نتیجه امتحانی که من و ذکریا در قم داده بودیم آمده و ایشان قبول شده اند و بنده نه … فردای آن روز چون پدرم تازه عمل دکرده بود برای اینکه حوصله اش سر نرود و آب و هوایی تازه کند او را به مزرعه برده بودم ، حوالی ساعت ده صبح بود که دیدم برادرم از سمت روستا فریاد زنان می آید طرف ما ، از دور گفت بابای ذکریا برات نامه نوشته تا این جمله رو شنیدم زدم تو سرم و گریه ام گرفت ، پدرم گفت چرا گریه میکنی گفتم من می دونم ذکریا شهید شده ، پدرم گفت از کجا میدونی نامه رو بخون ببین چی نوشتن ، نامه را با گریه خوندم و فهمیدم بله مجلس ترحیم(سومین روز) شیخ ذکریاست و خانواده اش به دلیل ناراحتی که داشتن ، فراموش کرده بودند بنده را برای مراسم خاکسپاری خبر کنن. وقتی آن خواب را دیدم شیخ ذکریا به درجه رفیع شهادت رسیده بودند ولی بنده در جریان نبودم ، تقدیر این گونه بود که ایشان بروند و من بمانم . به قول امروزی ها شیخ ذکریا از همون اولش نوربالا می زد و به قول یکی از اساتیدمون استاد فیروزی از اساتیدحوزه صالحیه قزوین ، تنها لباسی که برازنده تن شیخ ذکریا بود فقط شهادت بود.
مدارک گمشده
راوی : همسر شهید
از وقتی ازدواج کرده بودیم کنار خانواده شوهرم زندگی می کردم ، شیخ ذکریا معمولاً آخر هفته ها رو برای سر زدن به پدر و مادرش و خانواده به روستا می اومد، مادر شوهرم مدام به شیخ می گفت اینقدر رفت و آمد نکن دست زن و بچه ات را بگیر و با خودت ببر قزوین ، ولی شیخ چون خیلی پدر و مادرش را دوست داشت می خواست به بهونه ما کنار اونها بمونه و تنهاشون نذاره … دفعه آخری که آمد روستا می گفت یه پولی پس انداز کردم و میخوام برم قم زمین کوچیکی بخرم و آروم آروم بسازمش تا انشاالله ساکن قم بشیم ، خودم هم کم کم دارم انتقالی می گیرم قم ، این جریان ماند تا اینکه شنید عراق دوباره به جنوب ایران حمله کرده رفت قیدار و برای اعزام ثبت نام کرد، بعداز ثبت نام برگشت روستا و به اقوام سرزد و از همه حلالیت گرفت ، از وقتی اعزام شد همش خواب می دیدم شیخ اومده و خونه هستش چندبار این خواب را دیدم تا اینکه جنازه مطهرش اومد.
بعداز شهادتش پدر شوهرم از من سراغ دفترچه بانکی و مدارک شیخ را گرفت ولی من در جریان نبودم که آنها را کجا گذاشته ، خیلی دنبال مدارک گشتیم ولی انگار اصلاً قرار نبود پیدا بشن … از بنیاد شهید ساکی تحویل ما داده بودند که داخل آن لوازم شخصی شهید قرار داشت، ساک را که تحویل گرفتم چون توانش را نداشتم داخلش رو نگاه کنم همون طوری گذاشتمش سر طاقچه و سراغش نرفتم ، البته پدر شوهرم یکبار وقتی دنبال مدارک می گشتند داخل ساک را هم گشته بودند ولی چیزی پیدا نکرده بودند … تا اینکه یک شب به خواب من اومد ازش سراغ مدارک را گرفتم و شیخ گفت مدارک در جیب کناری ساک است ، بیدار که شدم سر راست رفتم سراغ ساک در حالی که نمی دانستم ساک جیب کناری هم دارد دست بردم و جیب را گشتم وهمه مدارک آنجا بودن.
شرکت در مسائل سیاسی
راوی: حاج مجتبی(برادر کوچک شهید)
علاقه شدیدی به امام خمینی داشت و سعی می کرد در مسائل کشوری شرکت کند تا با این کار از دولتی که امام تشکیل داده بودند حمایت کرده باشد. موقع رأی گیری که مأمورین دولت می آمدند روستا ، جهت نظم دادن به رای گیری با آنها همکاری می کرد.
به یاد دارم یکبار که پنج شنبه اومد روستا جمعه رای گیری بود و ایشان فراموش کرده بودند که شناسنامه ش را بیاورد. چند ساعتی نزد ما ماند و دوباره به قزوین برگشت تا آنجا در انتخابات شرکت کند . برام جالب بود که یک شب هم نماند و گله نکرد که راه به این دوری را چرا باید برگردم ، وظیفه خود می دانست که از همه فرمان های امام اطاعت کند.
آخرین سفارش
خیلی پدر و مادرش را دوست داشت و بسیار احترام آنها را نگه می داشت، وقتی برای آخرین بار می خواست بره جبهه بهم سفارش کرد که احترام مادرم را همیشه نگه دار و ذره ای اونو ناراحت نکن و از آنجایی که به تحصیل بسیار علاقه داشت در مورد کتابهایش خیلی سفارش کرد و گفت مواظب کتاب هایم باش و آنها را دم دست محمد نذار ، بچه است مبادا یه وقتی پاره شون کنه .
نماز شب
راوی: اقوام و دوستان
چند سالی با شهید آزادی هم حجره شدن باعث شده بود که با جزئی ترین مسائل ایشان آشنا باشم، هر شب با وضو می خوابید و اهل نماز شب بود ، بنده خواب سنگینی دارم بارها اتفاق می افتاد که با صدای گریه ایشان در نماز از خواب بیدار شوم نکته قابل توجه که به چشم می آمد این بود که در نمازهایش مکرراً از خداوند رحمان طلب شهادت می کرد. (حاج رضا کاظملو ، دوست شهید)
در حوزه صالحیه قزوین حجره ای خالی داشتیم ، شهید آزادی برای این که شب ها مزاحم استراحت ما نشود می رفت آنجا نماز شب می خواند و گاهاً پیش می آمد که لامپ اتاق را خاموش می کرد و در تاریکی مشغول عبادت می شد تا کسی متوجه حضور ایشان نباشد.(حاج رمضان علی رستمی، دوست شهید)
به خاطر دارم یکباربا هم به منطقه کردستان اعزام شدیم ، در میان مسیر ما را در شهر همدان و در پارکی که محل اسکان رزمنده ها بود پیاده کردن تا نماز خوانده و استراحتی هم کرده باشیم ، شهید آزادی بعداز کمی استراحت آرام بیدار شده و در گوشه ای از پارک مشغول نماز شب شدن ، قبلاً نیز شاهد نماز شب ایشان بودم و بارها شنیده بودم که در نمازهایشان از خدا می خواهند (اللهم الرزقنی توفیق الشهاده فی سبیلک) (شیخ نبی اله آزادی ، دوست شهید)
آن سالی که شیخ ذکریا می خواست از قزوین انتقالی بگیره و بیاد حوزه قم درس بخونه چند بار برای زیارت و تکمیل مراحل ثبت نام به قم اومد، ما ساکن قم بودیم و طبیعتا به دلیل رابطه خویشاوندی که بنده با خانم ایشان داشتم ، اجازه نمی دادم که ایشان شب را در جای دیگر بماند، یک شب که در منزل ما بود موقع خواب به من گفت اگه مشکلی نیست رختخواب من رو تو یه اتاق دیگه پهن کنید ، مخالفت کردم و گفتم اون اتاق بخاری نداره و هواش سرده ، گفت اشکالی نداره ، با خودم گفتم چرا شیخ می خواست تنها باشد؟!!
نگران بودم مبادا نتواند راحت بخوابد تا صبح چند باری به او سرزدم و در هر نوبت دیدم که مشغول نماز شب و دعا و مناجات است و به پهنای صورت اشک می ریزد. (شیخ ابوالفضل جعفری ، از اقوام شهید)
انتخاب سنگر مبارزه
راوی: پدر شهید
وقتی شنیدم در قیدار حوزه علمیه تأسیس شده ، تصمیم گرفتم ابوالفضل پسر بزرگم رو برای یادگیری دروس عربی به حوزه بفرستم ، با ابوالفضل حرف زدم ولی قبول نکرد و گفت من میخوام کنار شما بمونم و نرفت … یه وقتی دیدم ذکریا اومد پیشم و گفت دادا من دوست دارم برم حوزه ، آیا شما راضی هستی من برم ؟ گفتم چرا راضی نباشم ، خوشحال هم میشم بعد بهش گفتم خودم بهت معرفی نامه می نویسم تا ببری بدی حوزه …
جریان اینطوری بود که چون بنده از معتمدین روستا بودم و چند سالی درس مکتب گفته بودم، هر شخصی که در قیدار یا جاهای دیگر نیازمند این بود که کسی از روستا او را تأیید کند می آمد و از من معرفی نامه می گرفت و من تأیید می کردم که این شخص از خانواده های متدین است و نماز و قرآن می داند … برای ذکریا هم خواستم معرفی نامه بدم که گفت : دادا نیازی نیست و خودش رفت و حوزه قیدار ثبت نام کرد، من فکر میکنم ذکریا دوست نداشت با معرفی نامه پدرش در حوزه پذیرش شود بلکه می خواست با استعداد خودش او را بشناسد.
لقمه ی حلال
راوی : پدر شهید و حاج رمضان علی رستمی
شیخ ذکریا از زمانی که قادر به تشخیص حلال و حرام شد هیچ گاه پیش نیامد که بدون اجازه پا در مزرعه یا باغ دیگران بگذارد . چون زمان زیادی گذشته زیاد حضور ذهن ندارم ولی یادم می یاد یک روز من و شیخ ذکریا در مزرعه مشغول کار بودیم، بنده خواستم اُجاق درست کنم تا چایی دم کرده و رفع خستگی کنیم ، به این منظور رفتم که از مزرعه مجاور سنگ بیاورم ولی شیخ مانع شد و گفت دادا از زمین مردم سنگ نیار من خودم می رم و از جاده سنگ میارم تا اجاق درست کنی … موقع برداشت محصول هم که به ما کمک می کرد خیلی مراقب بود تا ذره ای از محصول دیگران قاطی محصول ما نشود.
آن وقتها که شهید آزادی در حوزه صالحیه قزوین تحصیل می کرد تقریباً ۲ سالی با بنده و پسر عمویم حاج یونس علی رستمی هم حجره بود، جهت اینکه وقتمان بیهوده تلف نشود و بیشتر به درسهایمان برسیم، کارهای داخل حجره را تقسیم بندی کرده بودیم ، خرید به عهده بنده بود، اگر چیزی نیاز می شد به طور مساوی پول می گذاشتیم و من می رفتم و اقلام مورد نیاز را تهیه می کردم .
یادم می یاد در آن ایام دفترچه ای از طرف دولت به مردم داده بودند که به دفترچه ارزاق معروف بود، یه چیزی شبیه همین یارانه ، با این تفاوت که الان پولش را می دن، اون موقع کالای مورد نیاز را می دادن . به مناسبت هایی دولت اعلام می کرد به فلان شماره از دفترچه سهمیه می دن ، مردم می رفتند و با پرداخت پول کمتر جنس مورد نظر را تهیه می کردن … یکی از اقلامی که به این دفترچه ها می دادن سیگار بود، چه سیگاری باشی چه نباشی این سهمیه حق تو بود و بهت تعلق می گرفت ، اما از آنجایی که هیچ یک از ما سه نفر سیگاری نبود، بنده سیگار ها را به مغازه دار می دادم و معادلش پول می گرفتم و درنهایت هر کدام سهم خود را بر می داشتیم.
بعداز شهادت ایشان ، با یکی از بستگانش رفتیم حجره تا لوازم شخصی شهید آزادی را جمع کنیم ، لای یکی از کتابهایش مقداری پول پیدا شد که کنارش در برگه ای نوشته شده بود …« پول فروش سیگار». از آنجایی که شهید آزادی توجه زیادی به انجام احکام شرعی داشتند و خیلی مقیّد بودند لقمه ای که می خورن حلال باشد استنباط بنده این است هرچند که این سهمیه از طرف دولت به عموم مردم داده می شد ولی چون مصرف سیگار شرعاً جایز نبود و به سلامتی انسان ضرر می رساند ، ایشان پول سیگار را شبه ناک دانسته و به دلیل نداشتن جواز شرعی آن را مصرف نکرده و کنار گذاشته بودند تا فکری براش بکنن .
به دنبال وصیت برادر
راوی: حاج مجتبی (برادر شهید)
دوران ابتدایی را که تمام کردم به دلیل نبود مدرسه راهنمایی در روستا دیگر نمی خواستم ادامه تحصیل بدهم ولی برادرم شیخ ذکریا دوست نداشت من درسم را نیمه تمام بگذارم ، با بنده صحبت کرد و خودش مرا به قیدار برد و در یک مدرسه شبانه روزی ثبت نامم کرد، آن وقت ها خودش نیز در قیدار درس حوزوی می خواند و بنده در قیدارتنها نبودم کلاس اول راهنمایی را که تمام کردم برادرم به حوزه قزوین انتقالی گرفت و من دو سال دیگر در قیدار درس خواندم امتحانات پایانی سوم راهنمایی را می دادم که برادرم به شهادت رسید، برای آینده خودم برنامه ریزی کرده بودم و راهی که بنده انتخاب کرده بودم به حوزه ختم نمی شد ، اما وقتی وصیت نامه برادرم را دیدم و متوجه شدم ایشان توصیه کرده اند دنبال رو راه ایشان باشم ، با مدرک سوم راهنمایی و در مهر همان سال وارد حوزه قزوین شدم و الحمدلله از راهی که در آن قرار گرفته ام راضی هستم .
زیارت اهل قبور و شهدا
روای : خانواده و دوستان شهید
احترام همه را نگه می داشت مخصوصاً احترام خانواده شهدا را ، وظیفه خود می دانست که به خانواده شهدا سر بزند ، پسر همسایه مان حاج منصور رستم خانی اسیر شده بود از طریق هلال احمر برای او که در موصل زندانی بود نامه نوشته و او نیز پاسخش را داده بود، می گفت وقتی مادر او را می بینم از ش خجالت می کشم که پسرش اسیر شده و من اینجا هستم ، همیشه می گفت من شرمنده خانواده شهدا هستم ، هر وقت روستا بودیم پنج شنبه ها می اومد دنبالم و می گفت بیا بریم برای اهل قبرستان طلب مغفرت کنیم و به شهدا سلام بدیم .
یک بار در خواب دیدم یکدسته کبوتر در آسمانند و به سوی قبرستان روستا پرواز می کنند، داشتم پرواز کبوترها را نگاه می کردم ، دیدم کبوتری که جلوتر پرواز می کرد رو به من گفت : دادا من ذکریا هستم اینا هم دوستان من هستند که همه گی شهید شدن ، داریم می ریم برای اهل قبرستان طلب مغفرت کنیم .
زبانتان را کنترل کنید
راوی: برادران شهید
هیچ گاه پیش نیامد پشت سر دیگران بد گویی کند، همیشه از خوبی های دیگران حرف می زد، وقتی می دید موقع عصبانیت چیزی می گوییم و به قولی از کوره در می ریم خیلی دوستانه تذکر می داد و می گفت زبانتان را به خوب گفتن عادت دهید.
یادم نمیاد به چه مناسبتی تلویزیون داشت برنامه ای از جنایتهای ریگان رئیس جمهور آمریکا پخش می کرد ، من وقتی اون صحنه ها رو دیدم عصبانی شدم و چند کلمه فحش به ریگان دادم ، ذکریا گفت : درست است که ریگان جرم های زیادی مرتکب شده ولی این باعث نمی شه شما ادب را رعایت نکنی و بهش فحش بدی ، این کار تو باعث می شه به بد دهن بودن عادت کنی و بعدها نتونی زبانت رو کنترل کنی.
غیبت ممنوع
راوی : دوستان و پدر شهید
یکی از خصلت های بارز شهید آزادی که بسیار به چشم می آمد این بود که ایشان به شدت مخالف غیبت کردن بودن و مانع غیبت می شدند و هیچ گاه پیش نیامد که غیبت شخصی را بکند.
وقتی وارد جمعی می شد و می دید مجلس غیبت به راه است با شوخی و مزاح و بیان نکته ای صورت مسئله را پاک می کرد به طوری که هیچ کس از او ناراحت نمی شد .
فصل تابستان بود و من و ابوالفضل پسر بزرگم و ذکریا در مزرعه مشغول درو گندم بودیم ، در حین کار حرف هم می زدیم که کم کم حرفها تبدیل به غیبت شد ، شیخ ذکریا برگشت و رو به برادرش گفت ابوالفضل غیبت نکن ، به مردم چه کار داری که در موردشان حرف میزنی؟! ابوالفضل گفت : غیبت افراد فاسد جایز است . شیخ گفت : چه می دانی شاید یک ساعت قبل از این توبه کرده و توبه او قبول شده باشد، بعد ادامه داد انسان هیچ گاه نباید خود را حتی از یک نفرهم بالاتر ببیند ، مثلاً شخصی از من چند سالی کوچکتر است و من فکر می کنم چون این فرد از من کوچکتر است به دلیل نداشتن آگاهی حتماً گناهان بیشتری را انجام داده ، در حالی که ممکن است گناهانی را که تا به حال بنده انجام داده ام آن شخص حتی به آنها فکر نکرده باشد و شخصی که چند سالی از من بزرگتر است چند سال بیشتر از من نماز خوانده و چند ماه رمضان بیشتر از من روزه گرفته است ، و شخصی هم که همسن و سال بنده می باشد انشاالله کوچکترین گناه بنده را انجام نداده است ، پس کسی که از من کوچکتر یا بزرگتر باشد می تواند از نظر تقوا در درجه ی بالاتری باشد. و این خداوند است که از همه اعمال بندگانش آگاه است ، بنابراین نباید خودبین باشی و به خود اجازه بدهی که چون همه می گویند این فرد گنه کار است می توان غیبت او را کرد .
پسرم محمد
وقتی پسرم به دنیا آمد ، شیخ ذکریا خیلی خوشحال بود که صاحب فرزند سالمی شدیم ، در طایفه ما برای نامگذاری کودک مراسم خاصی وجود ندارد ، معمولاً بزرگترهای هر دو طرف جمع می شوند و یکی که از بقیه متدین تر و به قولی ریش سفیدتر است در گوش کودک اذان و اقامه می گوید.
پدر شوهرم دوست داشت نام پدر بزرگ خود «مرتضی قلی» را که فردی مومن و به خوشنامی معروف بود را برای پسرم انتخاب کند. با این حال یادم میادشیخ همیشه می گفت نام پسر اول اگر محمد باشد بهتر است او از قبل تصمیم گرفته بود اگر روزی صاحب فرزند پسر شد نام او را محمد و اگر خدا به او دختر داد نام او را فاطمه بگذارد. با تمام این حرف ها چون دوست نداشت روی حرف پدرش حرف بزند با شرم و حیا پیش مادرش رفت و موضوع را به او گفت . وقتی پدر شوهرم از موضوع مطلع شد گفت چون وقتی نطفه بوده نام او را انتخاب کرده اید من راضی هستم و این درست نیست به نام دیگری صدایش کنیم و این شد که نام محمد را در گوش فرزندم زمزمه کرد.
گردنبند عروسی
راوی: همسر شهید
تازه ازدواج کرده بودیم ، شیخ ذکریا در قزوین درس می خواند و من در روستا پیش پدر و مادرش زندگی می کردم ، شیخ ایام تعطیل و اکثراً آخر هفته ها را به روستا می آمد و اگر درس نداشت به پدرش درکارهای کشاورزی کمک می کرد یا برای تبلیغ به روستاهای دیگر می رفت و مردم را به حضور در جبهه ها دعوت می نمود یک روز که در منزل بود با من در مورد مشکلات جبهه و نبود امکانات برای رزمنده ها حرف می زد ، حرف کشیده شد به این قسمت که خانم ها هم با هر چه در توان دارند به جبهه ها کمک می کنند ، یکی خیاطی می کند ، یکی مربا آماده می کند ، یکی نان می پزد ، یکی آشپزی می کند و غذا می فروشد و پولش را اهدا می کند ، یکی طلاهایش را برای کمک به رزمنده ها می دهد و … وقتی این حرف ها را شنیدم به فکر فرو رفتم ، با خود گفتم وقتی کشورم به دست دشمن بیفتد طلا را می خوام چه کنم ؟!!! این شد که گردنبند ازدواجم را از گردنم باز کرده و تحویل شیخ ذکریا دادم تا پولش را برای کمک به رزمنده ها و امکانات جبهه مصرف کنند ، ایشان نیز خودشان گردنبند را برده و تحویل دادند.
ازدواج شهید
راوی : پدر شهید
آخرای بهار سال ۶۲ بود، چند سالی می شد که ذکریا درس حوزوی می خواند و تقریباً وارد بیست سالگی شده بود ، با مادرش صحبت کردم و قرار شد برایش بریم خواستگاری ، با خودش هم که حرف زدم راضی بود به همین منظور من خودم دختر حاج باب اله رستم خانی را که از خانواده های متدین و اهل تقوا بودند را برایش انتخاب کردم .
آن زمان هر کس عقدی داشت می رفت قیدار و حاج آقا رجبی که دفتر ازدواج داشت ، خطبه عقدشان را جاری می کرد . در شرایط جنگ بودیم و در روستای ما هم چندین خانواده شهید وجود داشت به این دلیل شیخ ذکریا دوست داشت مجلس بسیار ساده برگزار شود.
در قدیم رسم نبود که عاقد برود و در منزل خطبه بخواند اما از آنجایی که حاج آقا رجبی از اساتید ذکریا بود و بسیار به وی علاقه داشت خودش به منزل حاج باب اله آمد و خطبه عقد ذکریا و عروسم را خواند.
ذکر صلوات
راوی : شیخ نبی اله آزادی
ذکر صلوات به عنوان یک ذکر بسیار ارزشمند و سودمند در کتب مختلف از رسول اکرم(ص) و ائمه اطهار و علمای دینی نام برده شده است.
صلوات منشاء سعادت و هدایت انسان ها بوده و هست تا انسان که اشرف مخلوقات می باشد با ذکر الهم صل علی محمد و آل محمد مأنوس شده و تاریکی های زندگی خود را با این ذکر مهم نورانی ساخته و خود را از گمراهی نجات دهد.
بنده بسیار ذکر صلوات را دوست دارم و در هر مکان و موقعیتی که باشم سعی می کنم مردم را هم دعوت کنم جهت شادی روح امام خمینی ره و شهدا ذکر صلوات بگویند، علی الخصوص به شهدایی که می شناسم ارادت خاصی دارم و حتماً از آنها نام می برم.
شبی در خواب شهید آزادی را دیدم ایشان به بنده گفتن از وقتی تو هرجا می نشینی و برای ما طلب صلوات و مغفرت می کنی جایگاه ما را برق کشی کرده اند و بسیار پر نور تر شده است .
درس خواندن
راوی : خانواده و دوستان شهید
شیخ ذکریا از دوران کودکی علاقه زیادی به درس و کتاب داشت ، به یاد دارم وقتی هنوز مدرسه نمی رفت ، بچه های همسن و سال خود را جمع می کرد و تکه کاغذ یا کتاب کهنه ای می داد دستشان و میگفت : بیائید درس بخونیم …
کلاس اول ابتدایی درس می خواند که بازرسی به مدرسه شان آمده بود و چون ذکریا شاگرداول کلاس به شمار می رفت از او خواسته بود حمد و سوره را برایش بخواند، و در نهایت به علت قرائت صحیحی که داشت به او یک کتاب نیایش جایزه داده بود. در تمام دوره پنج ساله ابتدایی همیشه جزو شاگردان اول مدرسه بود.(حاج علی اصغر آزادی : پدر شهید)
مدت سه سال در حوزه قیدار با هم درس خواندیم شهید آزادی به درس علاقه خاصی داشت و از یادگرفتن خسته نمی شد ، یادم نمی آید ایشان حتی ۲ دقیقه از کلاسی غیبت کرده باشند، استاد نجف قلی رجبی به ما درس منطق می داد، گاهاً پیش می آمد در هوای زمستان و به دلیل دوری منزل ،ایشان نتوانن سرکلاس حاضر شوند، شهید آزادی ما را مجبور می کرد برویم منزل استاد و کلاس را آنجا تشکیل بدهیم و همین طور هم می شد . هیچ گاه پیش نیامد که شهید آزادی در مورد سختی درس شکایت کند، هر درسی که به اصطلاح به عنوان واحد درسی به ما می دادند به خوبی یاد می گرفت و اشکال های دیگران را نیز رفع می کرد، ایشان عادت داشتند از هر درسی که استاد می داد یادداشتی بردارد، آخر شب که دوستان می خوابیدند مشغول مطالعه می شد و یادداشت هایی را که همان روز نوشته بود مرور می کرد. (حاج رضا کاظملو : دوست شهید)
شهید آزادی هوش بالایی داشت به جرات می توانم بگویم اگر به درجه رفیع شهادت نایل نمی شد یقیناً در سنین جوانی به درجه اجتهاد می رسید. (نبی اله آزادی از اقوام و دوستان شهید)
اهداء خون
روای : پدر شهید
در بین لوازم شخصی شهید که بعداز شهادتش به بنده دادن ، کارتی بود که در آن نوشته شده بود ذکریا در سال ۳ بار می تواند خون اهدا کند چون ذکریا در هوای سالم روستا بزرگ شده و از کودکی درکارهای کشاورزی پا به پای ما در مزرعه کار می کرد از جسمی سالم و قوی برخوردار بود.
یادم می آید یکبار نیز به مرحوم حاج قدرت اله کوچک بیگی که استاد بنده بود و با ذکریا در حوزه قیدار درس عربی می خواند خون اهداء کرده بود. ماجرا از این قرار بود که مرحوم حاج قدرت اله تصادف سختی می کند و پایش می شکند به دلیل سن بالا و شرایط سختی که داشتند برای عمل او را به تهران منتقل کرده و بستری می کنند، ذکریا که این جریان را می شنود و برای ملاقات او به تهران می رود.
این جریان را خود مرحوم حاج قدرت اله تا زنده بود بارها برای بنده و آشنایان تعریف می کرد که وقتی در بیمارستان بستری بودم انتظار نداشتم ذکریا به عیادتم بیاید، وقتی او را دیدم بغض کرده و گفتم : ذکریا جان خوب شد اومدی عمرم تموم شده و دارم می میرم ، گفت این چه حرفیه بلا دوره، انشاالله خیلی زود خوب می شید ، گفتم : دکترا گفتن به دلیل تصادف خون زیادی از دست دادم و خون لازم دارم و کسی از بچه ها اینجا نیست که گروه خونیش به من بخوره، ذکریا گفت حاجی جان مگه من مرد م و چون یه نسبت فامیلی بین ما بود رفت و با دکتر صحبت کرد نمی دانم به دکتر چه گفت که دکتر سریع قبول کرد و ذکریا خون داد بعدهابه او گفتم ذکریا جان من زنده بودنم را بعداز لطف خدا مدیون تو می دانم.
آثار به جا مانده از شهید روحانی شیخ ذکریا آزادی
یا فاطمه الزهرا(س) ایام فاطمیه است ، بریم یک سری کنار آن قبر که چراغی ندارد، زائری ندارد بالاتر از این ها بگویم سادات، هرچی تو این دنیا هست از دنیا می رود او را دفن می کنند ، بعداز مرگ او سر قبرش می روند ، امااین درد را شما به که می خواهید بگویید که مادرتان قبر ندارد. قدر این یک دانه گوهر علی دانست و بس آری آری قدر گوهر را که داند گوهری!
دلها را روانه مدینه کنیم که آی مدینه رفته ها ، آی کوچه بنی هاشم رفته ها ، اگر الان سر بزنیم مدینه صدای ناله زهرا را می شنویم.
برای هر امامی ، هر معصومی یک زیارت نامه می خوانند اما برای زهرای علی(ع) ، کنار بقیع زیارت نامه می خوانند. کنار حرم پیغمبر می خوانند ، چرا ؟ آخه هیچ کس نمی داند قبر زهرا در کجاست
یا بقیه الله کی میای قبر مادرت رو به ما نشون بدی
یا زهرا(س)
ذکریا علاقه خاصی به معصومین(ع) داشت و از هر فرصتی که پیش می آمد برای یادآوری مصائب اهل بیت(ع) استفاده می کرد، وقتی که در روستا بود خصوصاً ایام سوگواری بزرگواران مجلس عزاداری و روضه به پا می کرد و در این مجالس بیشتر از غربت امام زمان(عج) ، مصائب حضرت علی(ع) و حضرت زهرا(س) و حضرت ابوالفضل(ع) می خواند.
بعداز شهادتش یکبار خواب دیدم بنده در مسجد روستا نشستم و مسجد پر از جمعیت است و مرحوم شیخ ابوالحسن که از نزدیکان ما و ساکن در روستای قوجور بود نیز در مسجد حضور دارد. شیخ کنار دیوار نشسته و سخنرانی و موعظه می کرد، یک مرتبه شیخ ذکریا با لباس روحانی و عمامه به سر وارد مجلس شده و پس از کسب اجازه از شیخ ابوالحسن بالای منبر رفت با صدای یا زهرا(س) شیخ ذکریا از خواب بیدار شدم .
گزیده ای از آثار بجا مانده از شهید زکریا آزادی
Δ